میدانم اگر بخواهم که همین امروز عاشق شویم، درخواست بیگانهای کردم؛ دستمان را در جیبمان ببریم، اسکناسهای آخر هم در حال تمام شدن هستند. اسکناس هایی که چند سال است دارند تمام می شوند و تنها چیزی که همواره با ما بوده، دریغ بوده و بس. دریغ!
میدانم اگر بگویم همین حالا شماره کسی که دوستش داریم را بگیریم و مَرهمترین بیت دنیا را برایش بخوانیم، شعر غمانگیزی سرودهام. برای این کارها نیازمند فراغتیم.
نیازمند یک دست کت و شلوار باحالیم، یک جفت کفش مشکی براق و از اینها هم مهمتر پیراهن سفید. میدانم خیلیهایمان این چیزها را نداریم و اگر هم داریم، توی رگال ماندهاند ویلان. اگر درصد ناچیزی را کسر کنیم، هفتاد و خردهای میلیون جمعیت شبیه هم هستیم که حتی فرصت فکر کردن به عشق را نداریم. ما را چه به عاشقی. اما با دریغ چه کنیم؟ با دریغ چه خواهیم کرد.
حقیقتا ما مجبوریم منتظر بمانیم که یک صفر پولهایمان را بردارند یا وضعیت سوریه را خاتمه دهند، تولید ملی را قوت ببخشند و یک روز صبح همهیمان خبر خوشبختی را بخوانیم. چه صبح دوری است آن صبح و چه راز مرموزی است آن خبر. بهترین پیشنهاد میتواند این باشد که مخاطبان عزیز هنوز هم دست روی دست بگذارید. بهترین نوشته هم میتواند این باشد که بنویسم مسئولان عزیز شما به فکر ما نیستید. چرا؟ چون ما سالهاست عاشق نشدهایم. من حتی میدانم زمزمه میکنید «ای آقا،ترامپ رئیس جمهور شده است و مسئولان را چه به عاشق شدن ما»
روزگار غریبی از سر میگذرانیم. برای دانشجو کار نیست. برای کارمند و کارگر حقوق نیست، برای کسانی که هم که حقوق گرفتهاند، این متنتراژیک پشیزی نیست. ما حالا دست روی دست گذاشتهایم و به جای منتظرِ شنیدنِ خبرِ خوب، منتظریم خبر بدتری نشنویم: «نکند آن مرد بار دیگر رئیس جمهور شود؟»، «نکند اُپک بیخیال 90 هزار بشکه نفت ما بشود؟ » ، «نکند تخم مرغ گرانتر از این هم بشود؟ » ، «نکند قیمت نان را آزادتر بکنند؟»، «نکند خانم خانه بخواهد آخر هفته برود خانه خاله تازه از عتبات آمدهاش و بخواهد یک گلدانی، یک دست قاشق چای خوری و یا یک دسته گل هدیه ببرد؟».
همه نکندهایی که ذهنمان اشباع کردهاند، دست و پایمان را سر کردهاند یک شاخه گل با خودمان خانه نبریم که اگر ازدواج کردهایم؛ پستچی حکم جلب مهریه را دم در میآورد و یا اگر ازدواج نکردهایم، کسی که دوست داریم «بله» نمیدهد. از همه بدتر کسی هم نیست یک دل سیر برایش حرف بزنیم. چندین سال است ما به جای تجربهی «هستی» ، با «نیستی» درگیریم. همیشه یک چیزی هست که نداشته باشیم. همیشه یک کاری هست که نتوانیم انجام دهیم. همیشه جایی هست که دستمان نرسد در نهایت همیشه ما ضعیف هستیم. دوست داشتن یا دوست داشته شدن آدم ضعیف را چه کسی میتواند بپذیرد؟ دریغ.
قدیمترها زندگی متکایی بود که پدرمان زیر سرش میگذاشت، متکایی که سوریه، حلب، آمریکا، وضعیت اقتصادی بین المللی و همهی قسطهای بانکها را هضم میکرد و خیال راحت را ارمغان میآورد. حالا اما متکایمان شده است خبرهای مختلف از همه جا و دغدغههای دفترچه قسط بانک و قرض الحسنه و هزار کوفت و زهرمار. با این همه دستتان را نگاه کنید، گوشی همراهتان کلی میارزد.
همین ماشینی که خریدهاید این همه قسط بار آورده است. حتی اگر خانهیمان یک خیابان آنطرفتر بود، شاید اجارهاش سبکتر میشد. میدانم برگرداندن این همه دغدغهای که روی هم انبان شده محال است، محالهای تمام ناشدنی. محالها و دریغ. اما میخواهم پیشنهاد کنم به جای فکر کردن به اینکه فردا چه کنیم که وضعیتمان بهبود پیدا کند، بین این همه پیامک پر از غر، یک پیامک عاشقانه بفرستیم. همینجور بیدلیل. ما سالهاست با دلیل داریم برای زندگی کردن جان میکنیم. امشب را بیدلیل زندگی بکنیم. سلام بر امشب.