همه دارند به سوی حرمت میآیند و طبق معمول من از قافلهات جا ماندم.
نمیدانم که خواستم بروم نشد یا اصلا خواستنی در کار نیست، هرچه هست اراده ارباب است و دعوتش.
دارم به جا ماندن خودم میخندم که گریه ام نگیرد وسط این همه تصاویری که نشان میدهد تلویزیون که پنج کیلومتر مانده است به کربلا. دارم میخندم که گریه ام نگیرد که اگر بگیرد همینجا وسط همین تنهایی حوض دلم خودم را غرق از اندوهی و حسرتی میکنم که شاید به سر من بخورد سنگ حوضچه لحظههای تنهاییم که بلکه آدم بشوم یک شب آخر...
به حرفهای من فکر نکن که خودم هم نمیفهمم چه میگویم و فقط میگویم که بخندم که گریهام نگیرد این شب اربعینی که همه رفتهاند و شاید من هم ...
پاهایم درد گرفت از بس سرپا ایستادم مقابل پاهایی که ایستادند در مقابلم و در آغوشم گرفتند و گفتند حلال کنید ... ما هم ...
خب حق بدهید دیگر که به تته پته بیفتم وقتی میخواهم از کربلایی صحبت کنم که از کودکی دارم با پای برهنه در کوچههای دلم دنبال علم و دستهاش میفتم و حالا که سالها گذشته و هنوز هم دارم به خودم وعده میدهم که میآیم ... حق بدهید که بخندم که گریهام نگیرد که اگر بگیرد ...
دستهایم درد گرفت از بس که دست تکان دادم پشت سر آنهایی که رفتنشان را فقط تماشا کردم و بدرقهشان کردم و باز موقع رفتن آنها هم به خودم خندیدم که مبادا گریهام بگیرد که اگر بگیرد...
میبینی اشکهای تو هم دارند تکان میخورند و از گوشه چشمت دنبال روزنهای میگردند که آرام بشنینند روی گونههایت و بخندند به ما ...
خواستم بگویم که حق بدهید که همه وسعت بغضم را باز نکنم همین وسط؛ که دیدم قبلا دخترکی سه ساله! این کار را کرده است و همه وسعت بغضش را مقابل سر بابایش باز کرده است و دق کرده است و بعد ...
راستی او هم پاهایش خیلی درد میکرد وقتی که با سلسله همراهش کردند ...
او هم پیاده رفت....
پیاده رفت...