دلم برای یک دم غروب تنها با تو بودن تنگ است، بسیار تنگ
آن زمان که خورشید کمکم از آسمان به زیر میآید و شب شروع میشود
شب را دوست دارم، بسیار و بسیار
شب مرا یاد تو میاندازند!
شب تجلی ستارالعیوبی توست
آنسان که فارغ از گناهان بیشمارم بر سر سجاده دل
دو رکعتی نماز قرب میخوانم تا مرا ببینی
و تا سپیده صبح برایت راز میگویم.
تمام حرفها
تمام دردها
تمام ناگفتنیهایم را
و تو ساده و صمیمی
بر سر سفره ناچیز دلم مینشینی
و در هنگامه رفتنم
برایم قدری آرامش و مقداری توکل
از عرش کبریای خود به سوغات میآوری
و من بیقرار غروبی دیگر و شبی دیگر که با تو سحر شود
در هیاهوی روز و روزمرههایم گم میشوم.