دلم می خواهد بیایی پایین کنارم بنشینی و سَرَم را روی زانوهایت بگذارم و دو سه ساعتی را در سکوت و آرامش بخوابم.
بعد آرام بیدار شوم و کنار هم بنشینیم و دو فنجان چای بنوشیم و با هم حرف بزنیم.
اما از آنجا که من کوچیکتر و خیلی خیلی کم طاقتم، اجازه بده اول من صحبت کنم.
دوست دارم آنقدر حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا تماااااااااااااام این دلتنگی ها را بیرون بریزم.
تماااااااااام ریز و درشتی که در این دل آشفته لانه کرده است، همه را باهم بیرون بریزیم و اضافاتش را دور ریخته و نگه داشتنی ها را گردگیری کنیم.
در و دیوار دل را بشوییم و بعد دانه دانه ماندنی ها را تمیز و مرتب گرد تا گرد خانه دل بچینیم.
حالا شاید بشود کمی نفــس کشید.
خدایا! چند دقیقه ای را بیا پایین!