پدربزرگ رفت و عطر شمعدونی ها کم رنگ شد. دیگه صدای نفس نفس زدن و خسخس های یک عزیز نمیاد. پدربزرگ برای خودش خونهای خرید و برای همیشه زندگیش رو از ما جدا کرد، اما نمیدونم چرا در آن هوای سرد، کت و کلاه سبزش رو فراموش کرد؟
از چهره پدربزرگ همیشه خندان و مهربون و مومن، همش یک قاب عکس جا مونده و یه صفحه شناسنامه که صفحاتش با مهر «باطل شد» ورق میخوره.
پشت پنجره خونه سابقش، همون جایی که کبوترها بیقرار دستهایش هستند، دیگر هیچ بهانهای برای دیدنش نیست. هیچ زمانی گندمهای ریخته شده با پای گرسنگی، عطر دستهایش را براشون به ارمغان نخواهد آورد. دانه ها مهم نبودند و بلکه شور تو مهم بود و عشقی که تو را به پای پنجرهها میکشوند.
از حرمت نفسهای تو بود که کبوتری در هوای سرد زمستان جان دوباره میگرفت و به این فکر میکنم که چرا کبوترها راه قبرستان را بلد نیستند؟
اما چاره چیه؟ باید مرگ رو پذیرفت. خوش به حالش که روز جمعه و بعد نماز صبح و خوندن دعای ندبه این دار فانی رو وداع گفت.
خوشحالم که پدربزرگم به خاطر همه خوبیهاش بهشتیه و همیشه حتی الان که بین ما نیست دوستش دارم؛ حیف که دیگه کسی نیست که برامون دعا کنه، دعایی که اگه برآورده نمیشد تو اعتقادم شک میکردم، چرا که باید بین آدم خوب و بد تفاوتی باشه.
خدا رحمت کنه پدربزرگ رو و خدارو شکرکه مادربزرگ پیشمونه. قدر بزرگترهامون رو بدونیم تا از دست ندادیم.