من، تو، او
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت؛ اما نمیدانست چرا!
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمیگرفتی و همیشه پول در خانه شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود «علم بهتر است یا ثروت؟»
من نوشته بودم علم بهتر است؛ مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است؛ شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود و برگه او سفید بود. خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد و بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد و هیچکسی نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت وعلم گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت